
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۷۰
۱
سر غنچه در گریبان، دل لاله داغ دارد
ز نوا و شور قمری که به باغ و راغ دارد
۲
عجب از دل تو جانا که به حال ما نسوزد
چه دلیست خام کز سوختهای فراغ دارد
۳
تو قرین یاری از سوختگان خبر نداری
دل بیغم از دل غمزده کی سراغ دارد
۴
دلم از غم تو تاریکتر از شب فراق است
به دو دیده در رهت منتظر و چراغ دارد
۵
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
نه سر غزلسرایی نه هوای باغ دارد
۶
شرری مرا به جان است که در بیان نگنجد
چه کند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
۷
خیر درون ما را ز لبان تشنگان جو
نه از آنکه از می ناب به کف ایاغ دارد
۸
که برد تمتع از منطق طوطی شکرخا
که همی ز ابلهی گوش به سوی زاغ دارد
۹
تو پری اگر دمی از در مفتقر درآیی
بگریزد از تو آن دیو که در دماغ دارد
نظرات