
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۷۷
۱
سینۀ تنگم مجال آه ندارد
جان بهوای لب است و راه ندارد
۲
گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن
زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد
۳
گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد
۴
از گنه من مگو که زادۀ آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
۵
هر که گدائی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
۶
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
۷
پیر خرد گر بخلوت تو برد پی
جز در آن خانه خانقاه ندارد
۸
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
۹
مهر گیاه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
۱۰
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد
نظرات