غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

شمارهٔ ۸۵

۱

خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر

به از شهد است از دست بتان زهر

۲

عروس عشق را در سنت عشق

بود جان گرامی کمترین مهر

۳

ز آشوب رخت ای یار سرمست

نمی بینم دلی فارغ در این شهر

۴

ز دنیا رخت می بایست بستن

نشاید زندگی با فتنۀ دهر

۵

غمت در باطن است اما خموشم

دریغا کاین خموشی بشکند ظهر

۶

ز دریای دلم چون خون زند موج

به پیوندد سرشک دیده چون نهر

۷

ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام

دعاگوی توام فی السرّ و الجهر

۸

مگو شد مفتقر بی بهره از دوست

غمش دارم که باشد بهترین بهر

تصاویر و صوت

نظرات