
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۸۹
۱
گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم
به حقیقت کند از بند هوا آزادم
۲
جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار
کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم
۳
سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند
سیل اشکی بزند سر بکند بنیادم
۴
لیلی حسن ترا بنده چنان مجنونم
که خردمندی یک عمر برفت از یادم
۵
خضر را چشمۀ حیوان همه ارزانی باد
من دهان و لب شیرین ترا فرهادم
۶
بود امیدم که به جاه تو به جائی برسم
در پی این طمع خام به چاه افتادم
۷
آرزو داشتم از جام تو یابم کامی
دو سه گامی شدم و دین و دل از کف دادم
۸
خواستم برگ و بری از گل روی تو برم
بر زمینم بزد آن شاخۀ چون شمشادم
۹
رخت بستم به خرابات ز ویرانۀ دل
تا که معمورۀ حسن تو کند آبادم
۱۰
جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست
مفتقر زین سبب از کلک مشیت شادم
نظرات