
سیدای نسفی
شمارهٔ ۱۴۶
۱
دلبر سوداگر من عزم کابل کرد و رفت
روزگارم را سیه چون زلف و کاکل کرد و رفت
۲
چون نسیم صبح آمد بر سرم روز وداع
مو به مویم را پریشان همچو سنبل کرد و رفت
۳
از وصالش خانه من بود باغ دلگشا
خیر یادش تنگ همچون غنچه گل کرد و رفت
۴
در عنانش رفتم و گفتم که خونم را بریز
بر کمر بربست شمشیر و تغافل کرد و رفت
۵
قامت خم گشته ام را دید و رحمی هم نکرد
بر سر دریای آتش آمد و پل کرد و رفت
۶
نامه سربسته ام را مهر از لب برگرفت
کلک خاموش مرا منقار بلبل کرد و رفت
۷
سیدا روز وداعش گشتم او را سد راه
سر به پیش افگنده ایستاده تأمل کرد و رفت
نظرات