
سیدای نسفی
شمارهٔ ۱۸۳
۱
مبادا کار من با چشمت ای مژگان خدنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
۲
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
۳
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
۴
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
۵
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
۶
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
۷
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
نظرات