
سیدای نسفی
شمارهٔ ۲۴۲
۱
رخت هستی دل سوی آن جامهگلگون میکشد
بخت یاری مینماید یا مرا خون میکشد
۲
بنگر از خورشید عالمتاب عاشقپروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون میکشد
۳
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون میکشد
۴
از خیال باده فارغ نیست یک دم میْپرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون میکشد
۵
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالیها ز دست خویش قانون میکشد
۶
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون میکشد
۷
عشق هرجا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون میکشد
نظرات