
سیدای نسفی
شمارهٔ ۲۵۷
۱
دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
۲
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
۳
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
۴
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
۵
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
۶
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
۷
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
نظرات