
سیدای نسفی
شمارهٔ ۲۶۹
۱
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
۲
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
۳
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
۴
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
۵
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
۶
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
۷
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
۸
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
تصاویر و صوت

نظرات