
سیدای نسفی
شمارهٔ ۲۸۹
۱
با من ز عرضحال زبان در دهان نماند
اکنون ز حال خویش چگویم سخن نماند
۲
گوهر ز بحر و لعل ز کان شکوه می کنند
آسوده خاطری به کسی در وطن نماند
۳
با کهربا رجوع کنند اهل روزگار
امرو آبرو به عقیق یمن نماند
۴
آورده رو به ابر ز بی شبنمی چمن
رنگ حیا به روی گل یاسمن نماند
۵
پروانه یی که رقص رود گرد شمع کو
روشندلی که گرم کند انجمن نماند
۶
از چشم نوخطان نگه دلبری رمید
از بوی مشک اثر به غزال ختن نماند
۷
گشتیم پیر و رفت ز سر عقل و هوش ما
فصل خزان رسید و کسی در چمن نماند
۸
از دست روزگار زدیم چاک جیب خویش
بر دوش من چو یوسف گل پیرهن نماند
۹
مانند کلک مو شدم ای سیدا خموش
چون خامه شکسته مجال سخن نماند
تصاویر و صوت

نظرات