
سیدای نسفی
شمارهٔ ۲۹۹
۱
آمد بهار و رفتن خود را خبر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
۲
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
۳
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
۴
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
۵
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
۶
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گرچه مرا مشت زر نداد
۷
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
۸
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
۹
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
نظرات