
سیدای نسفی
شمارهٔ ۳۰۸
۱
مرا هر شب تب هجران آن بدخو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
۲
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
۳
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
۴
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
۵
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
۶
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
۷
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
۸
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
۹
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
۱۰
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
تصاویر و صوت

نظرات