
سیدای نسفی
شمارهٔ ۳۳۹
۱
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
۲
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
۳
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
۴
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
۵
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
۶
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
۷
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
۸
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
تصاویر و صوت

نظرات