
سیدای نسفی
شمارهٔ ۳۴۱
۱
تا تو آلوده به خون ساختهای خنجر خویش
من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش
۲
تا تو ای شعله جواله نمودار شدی
شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش
۳
ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را
بهر تسلیم تو دستی بنهم بر سر خویش
۴
سنبل زلف تو بازوی مرا خواهد تافت
مار بسیار گرو بردن ز افسونگر خویش
۵
بیرخت سوختم و نیست قرارم چو سپند
می کنم بازی طفلانه به خاکستر خویش
۶
بر لب آب روان سرو برومند شود
می دهم قد تو را جای به چشم تر خویش
۷
به کجا شکوه کنم از ستم کاکل تو
من خود انداخته ام روز سیه بر سر خویش
۸
طاق ابروی تو را مد نظر ساخته ام
می دهم تیغ تو را آب ز چشم تر خویش
۹
سیدا هست دماغم همه شبها روشن
کرده ام روغن این شمع ز مغز سر خویش
تصاویر و صوت

نظرات