سیدای نسفی

سیدای نسفی

شمارهٔ ۳۴۳

۱

تا نمودی در گلستان زلف عنبربوی خویش

نکهت سنبل نهاده بر زمین پهلوی خویش

۲

ماه نو را بر آسمان بسیار می بالد به خود

پرده از رخ گیر بنما با هلال ابروی خویش

۳

کرده ام آئینه را عمریست پنهان در بغل

بس که چون برگ خزان شرمنده ام از روی خویش

۴

عمر در بند قبا وا کردن و بستن گذشت

مانده ام عمریست در اشکنجه از پهلوی خویش

۵

جانب هنگامه یی پروانه تکلیفم مکن

می خورم تا زنده ام چون شمع از پهلوی خویش

۶

روزگاری شد نی کلکم ندیده روی آب

از تهیدستی نمی بینم نمی در جوی خویش

۷

مانده ام از بی کسی عمریست در زیر غبار

می روم چون گردباد از بهر جستجوی خویش

۸

سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد

بندها دارم به پا از کنده زانوی خویش

تصاویر و صوت

نظرات