
سیدای نسفی
شمارهٔ ۳۷۷
۱
از آن روزی که دور افتاد زان زلف دو تا دستم
گره نگشاید از کار کسی مانند پا دستم
۲
ز زیر ناخنم چون گل ز غیرت خون به جوش آید
چو سازد آرزوی رنگ از برگ حنا دستم
۳
مرا دست تهی از آستین بیرون نمی آید
فرو رفتست تا بازو به کام اژدها دستم
۴
چرا کلکم نسازد سبز همچون خضر عالم را
که بر کف همچو سرو از راستی دارد عصا دستم
۵
ز هر انگشت من مانند نی فریاد برخیزد
اگر یک لحظه گردد از گریبانم جدا دستم
۶
به انگشت حیا تا پرده از رویش برافگندم
ز طشت شعله آتش نمی سازد ابا دستم
۷
ز فکر روز حشر ای سیدا بیرون نمی آیم
در این دریای پرشورش نگیرد گر خدا دستم
نظرات