
سیدای نسفی
شمارهٔ ۳۸۸
۱
به کویت از سر خود سجده مقبل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
۲
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
۳
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
۴
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
۵
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
۶
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
۷
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
۸
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
۹
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
تصاویر و صوت

نظرات