
سیدای نسفی
شمارهٔ ۴۰
۱
ای خط سبزت بهار محشر آوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
۲
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
۳
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
۴
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
۵
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
۶
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
۷
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
۸
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
نظرات