
سیدای نسفی
شمارهٔ ۴۲۱
۱
نگاه باده پرست تو برده از هوشم
سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم
۲
تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا
نمی شود نمکت سالها فراموشم
۳
رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو
به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم
۴
به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو
قبای تازه کشیدست رخت از دوشم
۵
می رسیده ام و آب سرد ریخته اند
تمام آتشم اما فتاده از جوشم
۶
چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی
نشسته قاصد غماز در بناگوشم
نظرات