
سیدای نسفی
شمارهٔ ۴۴۳
۱
چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
۲
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
۳
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
۴
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
۵
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
۶
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
۷
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
۸
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
۹
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
۱۰
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
تصاویر و صوت

نظرات