
سیدای نسفی
شمارهٔ ۴۶۹
۱
از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
۲
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
۳
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
۴
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
۵
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
۶
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
۷
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
۸
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
نظرات