
سیدای نسفی
شمارهٔ ۵۳۰
۱
مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
۲
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
۳
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
۴
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
۵
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
۶
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
۷
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
۸
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
۹
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
نظرات