
نیر تبریزی
شمارهٔ ۱۰۶
۱
که برگذشت که خون میرود ز چشم ترم
چه شعله بود که از پا گرفت تا به سرم
۲
سزای من که نپرداختم ز دانه به دام
بکش به خون دل ای سنگ عشق بال و پرم
۳
دگر معامله با کس نماند جز تو مرا
بیا بیا که چو دردم یکیست غم نخورم
۴
بلا نگر که به چلسالگی چو کودکِ خُرد
حلاوت لب شوخی فریفت با شکرم
۵
وه رفت شب ای آفتاب صبح امید
بر آر سر که ملالت گرفت با قمرم
۶
طبیب از آن بت نامهربانِ دهدله پرس
ز درد من که من از حال خویش بیخبرم
۷
چه داغ بود که چشمت نهاد بر دل ریش
که دید خواب ندارد ز ناله تا سحرم
۸
تو برگذشتی از سرگذشت سیل سرشک
بیا ببین که چهها بیتو میرود به سرم
۹
گَرَم ز دشمنِ جانی بُوَد امیدِ خلاص
امید نیست که از دست دوست جان ببرم
۱۰
همیشه دست نیابد دل وفا داری
بتا مکن که چنین دل به دیگری سپرم
نظرات