
نیر تبریزی
شمارهٔ ۶۸
۱
زلف جانان سحر از باد صبا در هم شد
عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
۲
ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت
گل و سنبل به هم آمیخت عجب عالم شد
۳
سالها بود که دارا سر و سامانی بود
عاقبت در سر آن زلف خم اندر خم شد
۴
ز خط سبز تو مویی به دو عالم ندهم
تا نگویی سر مویی ز ارادت کم شد
۵
گفتمش خون دل عاشق بیچاره که خورد
به تبسم نگهی کرد سخن مبهم شد
۶
سر هر گل دل صد بلبل مسکین خون گشت
تا در این گلشن پر خار دلی خرم شد
۷
گفتمش هیچ سر صحبت ما داری؟ گفت
کی پری را هوس انس بنیآدم شد
۸
مشک با هیچ جراحت نشنیدم که بساخت
غیر زلفت که دل ریش مرا مرهم شد
۹
کم مباد از سر من سایهٔ این غم نیر
کافتتاحی شد اگر کار مرا زین غم شد
نظرات