حکیم نزاری

حکیم نزاری

بخش ۱

۱

به جایی که شاه از تو دارد حجیب

مرو تا توانی بترس از نهیب

۲

که نفرت پذیرد چو شرم آیدش

به وحشت ز تو طبع بگزایدش

۳

ز وحشت کراهیّت آید پدید

امید از سلامت بباید بُرید

۴

چو بینی بر ابرو گره شاه را

بگردان ز نزدیک او راه را

۵

چو دیدی که شد طیره حالی گریز

که بر دوستی ره زند خشم تیز

۶

بترس از عقوبت که وقتی بدست

خصوصاً که مجرم نیاید به دست

۷

در آن دم مباش ایمن از قهر خشم

که بر تو بریزد مَلِک زهر خشم

۸

نباشند شاهان مگر زود سیر

تو خدمت کن و در وفا باش دیر

۹

به تیمار اَشغال خود کن قیام

دل و جان به تکلیف خود دِه تمام

۱۰

به افراط کردن خروج و دخول

نشاید که شاه از تو گردد ملول

۱۱

بلی مجلس شاه را بر دوام

ملازم مباش و مَبَر اِزدحام

۱۲

چو بسیار گردند در کوی یار

شوند آخرالامر بر یار خوار

۱۳

سبک روح دفع ملامت کند

گران جان به خدمت حوالت کند

۱۴

ز پس باشی و پیش خواند ترا

از آن به که از پیش رانَد ترا

۱۵

به نزدیک خود خواندن از دُور پیش

به از دُور کردن ز نزدیک خویش

۱۶

به تدریج برتر شدن گام گام

نه برجستن و اوفتادن ز بام

۱۷

مَو‌ونات خود بر دل دیگران

سبک دار اگر چند باشی گران

۱۸

خصوصاً که بر خاطر پادشاه

چه کوه اُحُد از گرانی چه کاه

۱۹

سبکبار باید که باشی مدام

گرانی به اندازه کن والسّلام

۲۰

چو در مجلس شه شدی ارجمند

مکن سعی بسیار در گفت و خَند

۲۱

نشاید که ترک ادب خو کنی

نه نیکو بود گر نه نیکو کنی

۲۲

نگویم که غمگین و دلتنگ باش

گران جان مجلس چو خرسنگ باش

۲۳

مزن از علامت بر ابرو گره

بخور می به طبع و بهانه منه

۲۴

به کف بر مدار و گرانی مکن

سبک رغبت دوستکامی مکن

۲۵

مَهِل جرعه در جام و پاکیزه نوش

فراوان نشستن به مجلس مکوش

۲۶

اگر جامِ شاه از حریفان جداست

کم و بیش اگر جرعه مانی رواست

۲۷

مراد احتیاط است و بس زین سخن

چو مَیخواره ای پس تعزّز مکن

۲۸

از آن پیشتر باز ده جای خویش

که از دوش مردم کنی جای خویش

۲۹

بهُش باش و با خویشتن دار دل

چنان رو که فردا نباشی خجل

۳۰

چو رفتی ز بزم ملک زینهار

که مجلس نسازی به لیل و نهار

۳۱

و گر خورده ای خاصة خسروی

نکوشی در آن تا مگر پس روی

۳۲

ولی باش چندان که باشی به جای

خوش و خُرّم و تازه و دلگشای

۳۳

دژم روی منشین و خاطر نژند

درِ عیش بر طبع شه در، مبند

۳۴

چو باشند با طبع او ساخته

بُوَد عیش بی عیب و پرداخته

۳۵

نگه کن که مَیل دل شاه چیست

بر آن نوع باید به هنجار زیست

۳۶

چو خوانَد به وقت سخن پادشاه

ترا پیش خود، پیشِ خود کن نگاه

۳۷

مرو بیش از آن پیشتر زینهار

که دامن زنی بر خداوندگار

۳۸

مرو نیز چندانک رانی به راه

که اسبت زند خویش بر اسب شاه

۳۹

زیان داردش خاصه دلخسته را

در اندیشة عذر دل بسته را

۴۰

چو گستاخیی در میان راه یافت

سراسیمه گشت و ز خجلت بتافت

۴۱

چو نَبوَد ملک با تو اندر حدیث

گران جانی از حد مَبَر چون خبیث

۴۲

بر آن بیشتر باز پس تر درآی

نگر چون بود رسم باری مپای

۴۳

و گر باز خواند به کاری دگر

سخن رانَد از روزگاری دگر

۴۴

چنان ران که باشد سر اسب شاه

مقابل به زین تو ای نیکخواه

۴۵

به آن تا چو شه با حدیث اوفتاد

به گردن نباید ورا تاب داد

۴۶

دگر آنک در موکب شهریار

مشو هیچ بر اسب بدخو سوار

۴۷

چو در آب راند وگر در خلاب

مران بر عقب اسب خود برشتاب

۴۸

خردمند هم در کشد دامنش

ز کاری که خَوف است پیرامنش

۴۹

ز وِلدان و غِلمان و خدمتگران

به در گاه شه از کران تا کران

۵۰

تحاشی کن و خویشتن دور دار

خرد را ز اکراه معذور دار

۵۱

فتد تهمت و شکّ و ظنّ و گمان

به مُلک و به مال و به خان و به مان

۵۲

خطرهای دیگر به اسباب ها

کزان بر ضمیر اوفتد تاب ها

۵۳

تو بی جرم و در معرض صد گناه

رسن در سر گرگ و یوسف به چاه

۵۴

چو شد پادشا بَدگمان مشکل است

تو غافل که او را چه سِرّ در دل است

۵۵

اگر مشتبه شد دل پادشاه

ندانی به تدبیر اصلاح راه

۵۶

اگر بی گناهی و گر جُرم کار

ز عفو و عقوبت برون نیست کار

۵۷

ولیکن چو ظاهر نگردد که چیست

عذابی بود زندگانی نه زیست

۵۸

ازین ورطه روی سلامت مدار

مگر پرده برخیزد از روی کار

۵۹

اگر با کسی شاه سِرّی بگفت

تو آن را تجسّس مکن در نهفت

۶۰

تحاشی کن از محرم سرّ شاه

و گرنه تو و معرض اشتباه

۶۱

شنیدی مگر پند پیران پیش

که در تیهِ تهمت مینداز خویش

۶۲

و گر سرّ خود با تو گوید به راز

تو اسرار خود هم بدو گوی باز

۶۳

اگر بر کسی نیز پیدا (؟) شوی

بسی برنیاید که رسوا شوی

۶۴

ندارد پسند از تو شاه حلیم

دراُفتی به گرداب امّید و بیم

۶۵

و گر کینه گیرست و برکار بَست

درست از تو یکبارگی برشکست

۶۶

و گر تیز خشم است هم در زمان

خدنگ تغیّر نهد در کَمان

۶۷

زَنَد آتش خشم در خرمنت

بسوزد همه رخت جان و تنت

۶۸

به گستاخ رُویی مرو پیش شاه

نکو دار خود را ز آتش نگاه

۶۹

اگر چند داری محلِّ قبول

بُوَد راهت اندر فروع و اصول

۷۰

به گستاخی امّا نیابی جواز

فَرَس بر سر ژرف دریا متاز

۷۱

اگر حشمت از جای برداشتی

به جز رخت تهمت چه بگذاشتی

۷۲

مَدَر پردة احتشام ای پسر

به باد فنا برمَدِه جان و سر

۷۳

بُوَد شاه را از پی حفظ و باس

بدین هر سه علّت ز دشمن هراس

۷۴

یکی آنک باشد قوی حال و زفت

دویم آنک با مکر و حیله است جفت

۷۵

سیوم آنک دارد طریق فریب

ازین هر سه باشد دلش پر نهیب

۷۶

تو هم زین سه دشمن به درگاه شاه

همی دار پیوسته خود را نگاه

۷۷

در اخلاق و آداب خدمت بکوش

به عزم و به حزم و به عقل و به هوش

۷۸

نکرد و نداد ای پسر بی گمان

نه آتش محابا، نه دریا امان

۷۹

مقامات مشکل مَنِه پیش شاه

که نبود به بیرون شُدش هیچ راه

۸۰

ازین چند نوعش منه راه پیش

بسی نوش دیدند و خوردند نیش

۸۱

نه سودی که باشد زیانش عظیم

نه کاری که پیش است از امید و بیم

۸۲

نه چیزی که چون جا کُند در دلش

نباشد سرانجام از آن حاصلش

۸۳

نه مالی که ناحق ستاند ز خلق

که آزرده گردد از آن لقمه حلق

۸۴

چو گفتی و بنشستش اندر ضمیر

به جز خویشتن را مقصّر مگیر

۸۵

اگر خود خطا رفت تلقین تو

نداند جز از رای کژبین تو

۸۶

و گر راست آمد ز فضل خداست

ز سرمایة دولت پادشاست

۸۷

ز دشواری و نازکی کارها

که در مُلک ظاهر شود بارها

۸۸

مهمّات را وقت نتوان شناخت

که داند که تقدیر ایزد چه ساخت

۸۹

بسی کارها گشت بر بخردان

که اندیشه را ره نباشد بدان

۹۰

یکی آید اغلب ترا بیش کار

که غافل بود شاه را پیش کار

۹۱

بهُش باش روزی که ایمن تری

که با دشمن آن روز هم نسپری

۹۲

بسیجیده باش از پی کار خویش

چه دانی که کَی آیدت کار پیش؟

۹۳

به بیداری و هوشیاری گرای

ز تقصیر و غفلت تحاشی نمای

۹۴

ز انکار و اکراه وقتی رهی

که ترک تن آسانی خود دهی

۹۵

بزرگ آفتی دفع کردی ز خویش

گر این چند شهوت براندی ز پیش

۹۶

ز شرب وطعام و لباس و لباس

بود نفس پاکت به شکر و سپاس

۹۷

ز هر آرزو و تمتّع که هست

توانی ازو کرد کوتاه دست

۹۸

شَرَه را به تدریج ساکن کنی

ولایت ازین قوم ایمن کنی

۹۹

بُوَد واجب این شرط بر خاص و عام

ازین چند خصلت برآرند نام

۱۰۰

یقین دان که واجب تر از راه راست

به تخصیص بر چاکر پادشاست

۱۰۱

چو در مجلس شاه بیند مدام

ز هر نعمت شراب و طعام

۱۰۲

گر آنجا نشد قاهر نفس خویش

نخوانندش الّا شکم خوار بیش

۱۰۳

به خوان بر چو بنشاندت شهریار

نظر پیش گیر و سر افکنده دار

۱۰۴

حریصی مکن از شَرَه بر طعام

مکش باز دست از خورش هم تمام

۱۰۵

به تدریج در لقمه ای چند شو

نه چندان که بس سیر خرسند شو

۱۰۶

شرف در طعام است و جای نشست

نه در لقمه و جرعه ای سیر و مست

۱۰۷

نه پنهان و نه آشکار ای پسر

مکن هیچ از جانب شه نظر

۱۰۸

خصوصاً گَهِ لقمه بردن به کار

نظر سوی دست و دهانش مدار

۱۰۹

که چشمش در آن حال اگر بر تو خورد

که دارد خطا بر تو چون حمل کرد

۱۱۰

بُوَد کافتد اندر دلش صد گمان

تو خود غافل و بی غرض آن زمان

۱۱۱

به ظاهر طعام است بر خوانِ شاه

به باطن توان کرد ازو انتباه

۱۱۲

که اخلاق را بر طعام و شراب

کنند امتحان بر درنگ و شتاب

۱۱۳

چو عِلم فراست برآرد عَلَم

کند فرق عیب و هنر را ز هم

۱۱۴

کرا در خورش غالب آید شره

یقین دان که بُردَست حرصش ز رَه

۱۱۵

بُوَد طبع گردنده و بی وفا

کشان از حریصی ز هَر کس جفا

۱۱۶

و گر دست هر سو کشد در طعام

بُوَد نیز با حرص گستاخ و رام

۱۱۷

ندیدند حُرمت ز گستاخ رَو

نبینی تو هم راست از من شنو

۱۱۸

و گر دارد از خوردنی بسته دست

چنان دان که آزار و حِقدیش هست

۱۱۹

همی ترسد از خوف نان و نمک

که حرمت کند خوف آزار حَک

۱۲۰

و گر زانک بر لقمه دارد نظر

بُوَد عیب جوی و ملامت نگر

۱۲۱

و گر از پی لذّت هر خورش

شود ملتفت بهر تن پرورش

۱۲۲

به طبع است با کودکان سازگار

که افتاد با لذّتش کارزار

۱۲۳

و گر بر هم آمیزد از هر خورش

نه ترتیب دیدست نه پرورش

۱۲۴

ازو صبر و تمییز صورت مبند

نداند پس و پیش و پست و بلند

۱۲۵

و گر جامه آلاید اندر طعام

بود زفت و ناپاک و بی نام و ننگ

۱۲۶

نمی دارد از عیب خود را نگاه

برو صحبت این چنین کس مخواه

۱۲۷

و گر باشد آهسته و خرد خای

بُوَد عاقبت بین و مشکل گشای

۱۲۸

و گر چشم و دستش بُوَد هر دو پیش

به کبر و تعزّز نیالوده خویش

۱۲۹

بُوَد مالک مُلکِ نفس شریف

وزین عیب ها جمله پاک و لطیف

۱۳۰

اگر تیز فهمی و باریک بین

بپرهیز از عیب های چنین

۱۳۱

گر از خوان خاصت دهد پادشاه

همه شرط خدمت نکو کن نگاه

۱۳۲

بهُش باش و برخیز و بِستان ببوس

نه بی التفاتی کن و نه فسوس

۱۳۳

ولیکن مکن دست در خوردنش

مگر اندکی چاشنی کردنش

۱۳۴

اگر چه درین عهد عیب آورند

که از دست میر و ملک کم خورند

۱۳۵

ملامت کنند از شراب و طعام

نخوردند از دست مهتر تمام

۱۳۶

بگیرند گوشَت که بنمای کو

مخور بیشتر جام تو جام تو

۱۳۷

به انصاف نزدیک تر آن بُوَد

که چون مشتهی بر سر خوان بود

۱۳۸

کند خویشتن را به ترتیب سیر

نه بس زود زود و نه بس دیر دیر

۱۳۹

تجمّل به اندازه کردن رواست

خصوصاً که از نعمت پادشاست

۱۴۰

نباشد گزیر از تجمّل بلی

به حَدّی که غالب نباشد دلی

۱۴۱

که چون درگذشتی ز حدّ گزاف

رعونت شمارند و طامات و لاف

۱۴۲

چه گوید عَدُو چون زبان در کَشَد

صف لشکر بُغض و کین در کشد

۱۴۳

فلان را که کس را نداند به کس

ز خدمت تجمّل مرادست و بس

۱۴۴

نیاید غُلُو در تکلّف به کار

ولی خویشتن را مقصّر مدار

۱۴۵

به ملبوس و مرکوب و آیین و ننگ

مکن با ملک هم نشانی به رنگ

۱۴۶

به باطن همی باش همرنگ او

به ظاهر بپرهیز از ننگ او

۱۴۷

ز شاهی همین است مقصود و بس

که با وی برابر نرفتست کس

۱۴۸

چو بیند برانگیزد از خشمِ تیز

ز جان برابر نشین رستخیز

۱۴۹

اگر پادشا دوست دارد و لیک

لباس گرانمایه و اسب نیک

۱۵۰

برآورده ایوان و کاخ و رواق

پس و پیش بگرفته تیغ و چماق

۱۵۱

ازین شیوه پوش و تجمّل رواست

خصوصاً که فرمودة پادشاست

۱۵۲

بپرهیز از آیین و رسم و شعار

که عادت کند دشمن شهریار

۱۵۳

مکن خویشتن را بدو مشتبه

به خود نام بدخواه بر خود مَنِه

۱۵۴

که چون بیندت بر شعار عَدو

چه خواند ترا، یادگار عَدو

۱۵۵

مبادا که دشمن کند روی تو

به چشم رضا ننگرد سوی تو

۱۵۶

همه رسم و ناموس در کار خویش

نگه دار تا پس نیفتی ز پیش

۱۵۷

اگر رونق کار خود ننگری

از آن پس به عزلت نشین و گری

۱۵۸

فرو ریزد از هم همه کار تو

برون افتد از نقطه پرگار تو

۱۵۹

بدین غافلی آب حشمت مریز

کزان پس کند با تو دشمن ستیز

۱۶۰

چو داری نگه پایگه برقرار

بُوَد بر تو آن منزلت پایدار

۱۶۱

درین نکته منگر ز روی قیاس

یکی از مهمّات نازک شناس

۱۶۲

اگر مُبتلایِ ستم کاره شاه

به خدمت شدی زندگانی مخواه

۱۶۳

چو بی رحمت آمد خداوندگار

به بخشایش او توقّع مدار

۱۶۴

درختی است چون سر برآورد راست

که بار و بر او عذاب و بلاست

۱۶۵

به هر در که بیرون شدی زین مغاک

نداری طریقی دگر جز هلاک

۱۶۶

خلاص تو در چیست، دانی گریز

اگر می توانی سبک باش خیز

۱۶۷

به هر وقت و بی وقت در روز و شب

که کردت به خدمت همیشه طلب

۱۶۸

اگر صد مهم باشدت ناگزیر

در آن لحظه ترک مهمّات گیر

۱۶۹

توقّف مکن وقت تقصیر نیست

چو فرمان رسد جای تأخیر نیست

۱۷۰

ز حاسد به طعن ملامت بترس

قیامت کند از ملامت، بترس

۱۷۱

اگر چند بارت بخوانند باز

اگر بر حقیقت اگر بر مجاز

۱۷۲

به رفتن نباید که باشی ستوه

ترا خود بس آن عزّت و آن شکوه

۱۷۳

بکَش رنج نزدیکی پادشاه

که رنج است سرمایة عزّ و جاه

۱۷۴

تو و راحتِ دوری ای پخته خوار

که دوری کند مرد را خام کار

۱۷۵

چو شه درفزاید به تمکین تو

مُعاند مضاعف کند کین تو

۱۷۶

ز هر جانبت حاسدی دشمنی

بَر اِستَد مقابل چو آهرمنی

۱۷۷

چو زنبور نیش آب داده به زهر

چو افعی کف آورده بر لب ز قهر

۱۷۸

طریق تو آن است ای چاره ساز

که گِرد رُعُونت نگردی و ناز

۱۷۹

مکن بارنامه به جاه و به مال

که گویند هست از در گوشمال

۱۸۰

بَد کس مخواه و بَد کس مگوی

هم آسوده دل باش و هم تازه روی

۱۸۱

قضا حقّ هر کس به انصاف داد

نگه دار اگر خواهی انصاف و داد

۱۸۲

به عجز و زبونی مشو پیش کار

غم هیچ تر دامن خَس مدار

۱۸۳

اگر عجز کردی دلیری کند

چو سُستی کنی بر تو شیری کند

۱۸۴

مترسان ز خود هیچ بدخواه را

که ظاهر کند بر تو اکراه را

۱۸۵

اگر خویشتن دار باشی و راست

جهان خرّم از اعتدال هواست

۱۸۶

به یک بار نه سرد باش و نه گرم

نه چون سنگ سخت و نه چون موم نرم

۱۸۷

تُو هَم با یار شیرین سخن

که ابرو ترش کرد تلخی مکن

۱۸۸

به عیش خوش آنگه توانی گذاشت

که بر خود خرد برتوانی گماشت

۱۸۹

طمع بگسلانی ز پیوند خویش

به همّت برون آیی از بند خویش

۱۹۰

میان بنی آدم از حرص و آز

عداوت به میراث ماندست باز

۱۹۱

و گرنه نه خون در میان و نه خوار

مرا و ترا با عداوت چه کار

۱۹۲

اگر شاه را پیش جمعی کسان

احادیث مُضحِک رود بر لسان

۱۹۳

مخند و تعجّب مکن بیش و کم

که عَیب است از آن بر عبید و حَشَم

۱۹۴

سبک داشتن هیبت شهریار

نکردست کوه گران اختیار

۱۹۵

و گر از پیِ خنده گوید سخن

به مقدار بر خنده تقدیم کن

۱۹۶

چو از شاه دارد سخن در تو روی

تو هم بر مرادش بخند و بگوی

۱۹۷

و گر با تو نبود حدیثش خموش

ز روی ادب در جوابش مکوش

۱۹۸

مَیَنداز خود را میان سخن

که افکند با دیگری شاه بن

۱۹۹

و گر شاه با دیگری گفت راز

تو خود را در آن دخل و خرجی مساز

۲۰۰

و گر زانک واقف شدی هوش دار

مکن عرضه آن راز بر شهریار

۲۰۱

نشاید نمودن بدو راز او

نباید ز خود ساخت غمّاز او

۲۰۲

مشو پَس رَوِ راز پنهان شاه

به تهمت مکن طاعت خود تباه

۲۰۳

چنان دان که باشد ز انواع کَید

چو راز مَلک کرده باشند صَید

۲۰۴

خطا کرد و نَنهفت اسرار خویش

ولیکن ببخشای بر یار خویش

۲۰۵

زبان در حدیث نهانش مکن

چه گویم، دگر قصد جانش مکن

۲۰۶

چو تنها بمانی به نزدیک شاه

به اندیشه در هر سخن کن نگاه

۲۰۷

به واجب نگه دار اطراف خویش

دَمی در فروبند بر لاف خویش

۲۰۸

نظر بر تو باشد خداوند را

تصرّف کند قطع و پیوند را

۲۰۹

یقین دان که چون با تو پرداختست

ترا قبلة امتحان ساختست

۲۱۰

چنان حاضر وقت باش ای پسر

که مایل نباشی به چیزی دگر

۲۱۱

گرش نیست آن دم نظر بر تو راست

به اندیشه جای دگر شد که خواست

۲۱۲

به دل ناظر خویش دانَش درست

که گوشش به غیری و هوشش به تُست

۲۱۳

مشو سُخرة گردش روزگار

که هرگز نماندست بر یک قرار

۲۱۴

بلی گردش روزگار ای عزیز

بگردانَد اخلاق و عادات نیز

۲۱۵

بگردد ز تأثیر گَردان سپهر

بد و نیک و خیر و شر و کین و مهر

۲۱۶

چو گردندگی لازم حال گشت

ز یک دَر درآید به دیگر گذشت

۲۱۷

تغیّر ز تأثیر پیوند مُلک

کند بیشتر در خداوند مُلک

۲۱۸

که حادث شود کارهای عَجَب

ز اندازة گردش روز و شب

۲۱۹

ضرورت کند عادت و خو بَدَل

چه صلح و صواب و چه جنگ و جدل

۲۲۰

به هر چند گه عادت پادشاه

به نیک و به بد ای پسر کن نگاه

۲۲۱

درین باب اگر آزمایش کنی

خرد را نظر بر گشایش کنی

۲۲۲

نگیری ز امروز و فردا قیاس

که دِی روزه بگرفت و امروز کاس

۲۲۳

نگه کن که در وقت چون است حال

مرو جز به طبع مَلک لا محال

۲۲۴

ز دانسته و دیده خُو باز کن

تو هم شیوة وقت را ساز کن

۲۲۵

اگر بر رَه و رسم پیشینه ای

به معنی همان یار پیشین نه ای

۲۲۶

اگر دِی مَثَل وحشتی اوفتاد

خطا باشد امروز از آن کرد یاد

۲۲۷

ور امروز گستاخ راندی سخن

بپرهیز فردا دلیری مکن

۲۲۸

همه وقت ها بر سر حزم باش

به پای خرد بر حسک بر مباش

۲۲۹

ملک را ببین کارمیدست و رام

که در بحر بادی مخالف تمام

۲۳۰

توقّف روا نیست اینجا مکن

مَیَفزای با پادشا در سخن

۲۳۱

مگر کرده باشی به شغلی قیام

که باشد هنوز آن مهم ناتمام

۲۳۲

به شَه باز گردان که من بنده ام

به خدمت کمر بسته تا زنده ام

۲۳۳

ز فرمان تو درنیارم گذشت

که پاکیزه گوهر ز فرمان نگشت

۲۳۴

فلان مصلحت را درین چندگاه

حوالت به من بنده کَردَست شاه

۲۳۵

بدان شغل فرمان بَرَم یا بدین

چه فرمایدم شاهِ با داد و دین

۲۳۶

ببین تا چه فرمان رسد پیش گیر

طریق نکونامی خویش گیر

۲۳۷

گرت صد مُهم خاصة خویش هست

بباید در دفع و تعویق بست

۲۳۸

نه کار تو اولیتر از کار اوست

که خود را هم از بهر او دار دوست

۲۳۹

بکوش ای پسر تا ترا متّهم

ندارد به دو چیز شاه عجم

۲۴۰

نصیحت گرفتن به تقصیر باز

به گفتن به هنگام تدبیر راز

۲۴۱

کراهیّت آرد دو چیز دگر

بگویم ندارد زیانت مگر

۲۴۲

به رای صواب ملک بر، ستیز

خلاف مرادش چو گرم است و تیز

۲۴۳

نصیحت نه تنها مثال است و پند

به انواع دیگر بُوَد سودمند

۲۴۴

صلاح وی و ملک وی دیدن است

ز هنجار خدمت نگردیدن است

۲۴۵

خَلَل های بگذشته دریافتن

به تدبیر تقصیر بشتافتن

۲۴۶

چو باشد به دست تو، بازوگشای

و گر نیست غفلت مکن وانمای

۲۴۷

خردمند رایی ندارد پسند

که تنها بُوَد مُلک را سودمند

۲۴۸

چو در مُلک سود است و در دین زیان

چنین رای با شَه منه در میان

۲۴۹

پسندیده رایی است از شیخ و شاب

که باشد به دین و به دنیا صواب

۲۵۰

اگر پادشا را ز پیوند و خویش

کراهیّتی آید از وقت پیش

۲۵۱

نشاید رَهِ خشم و عدوان گرفت

که با پادشا خشم نتوان گرفت

۲۵۲

چو نقصان جسم است و جان است خشم

چو آتش فروزنده زانست خشم

۲۵۳

بلی خشمگین حرمت خویش بُرد

خصوصاً که نتواند از پیش برد

۲۵۴

بود هم که چون طیره گردد کسی

رود بر زبانش سفاهت بسی

۲۵۵

وگر آورد از زبان در عمل

شود عزتش با مذلت بدل

۲۵۶

وگر شاه شد با کسی تند و تیز

گریبان گرفتش به دست ستیز

۲۵۷

گره بست بر ابرو از خشم و کین

غضب کردش از بنده خشمگین

۲۵۸

سرش در کمند عقوبت فکند

به زنجیر اَحداث شد پای بند

۲۵۹

ببر زو و گر خود رگ و جان تست

کدامین رگ و جان که تمبان تست

۲۶۰

ازو باش چون دیو از اتش جهان

مکن دوستی اشکار و نهان

۲۶۱

شفاعت مکن عذر غفلت مخواه

که بر تو شود بد گمان پادشاه

۲۶۲

چو تهمت برد بر تو گوید درست

ز اثار تعلیم و تلقین تست

۲۶۳

کنون میکشی در صلاحش جهاد

مکن کز تو برخیزدش اعتماد

۲۶۴

اگر جُرم کارست و شاه انچ کرد

به حق بود گِرد فضولی مگرد

۲۶۵

گرفتار اگر خود ندارد گناه

زدی طعنه بر کرده پادشاه

۲۶۶

مشو تا نشد شاه خشنود ازو

تو هم زو چنان باش کو بود ازو

۲۶۷

چو بینی که میل نظر صادق است

گر اینجا شفاعت کنی لایق است

۲۶۸

نبرد از هنر بهره کس بی خرد

خردمند باشد هنر پرورد

۲۶۹

خرد از هنر نیز پیدا شود

خردمند را هنر جا شود

۲۷۰

ببین جان و تن تا به همدیگرند

همه آلت و عضو کاریگرند

۲۷۱

ز تن پاک چون بگسلد جان پاک

یکی شد به باد و یکی شد به خاک

۲۷۲

به همدیگرند این دو آلت به پای

خرد با هنر،همچو با عقل رای

۲۷۳

مرو پیش بی آلت و بی هنر

به صدر ملوک از پی نفع و ضرّ

۲۷۴

به قدر هنر ره دهد پادشاه

هنر عرضه کن بر خود از ملک و چاه

۲۷۵

نداند کسی پیشه ور را محل

ز کردار خود نانموده عمل

۲۷۶

غرض چیست از مصلحت بازیاب

طریق صلاح است در این صواب

۲۷۷

نبینی شب تار چون پر زاغ

نهند از بی روشنایی چراغ

۲۷۸

به مصباح راه رزین راه جوی

شب تیره بی روشنایی مپوی

۲۷۹

چو شه مشورت با تو کرد اختیار

حذر کن ز قصد و غرض زینهار

۲۸۰

تامل کن و بر تفکر بایست

کمال سخن جز به اندیشه نیست

۲۸۱

نکو خَوض کن در صلاح و صواب

ببین تا درنگش به است از شتاب

۲۸۲

پس انگه بگوی انچه تدبیر تست

‌به فکر دقیق و به رای درست

۲۸۳

ولی خویشتن را از ان دور دار

که من خود ندارم درین اختیار

۲۸۴

صواب انک در ضمن رای شماست

در اذهان مشکل گشای شماست

۲۸۵

تو به دانی اندر صلاح سخن

چه آید پسندت بر آن قطع کن

۲۸۶

چو این عهده کردی ز گردن برون

بِهِل تا شود رای او رهنمون

۲۸۷

گر ناصواب اید و ناپسند

زِ نیش ملامت نیابی گزند

۲۸۸

گر افتد پسندیده شهریار

سعادت مساعد شود بخت،یار

۲۸۹

به تحسین خسرو زبان برگشای

که ای رایِ تو جام گیتی نمای

۲۹۰

چو برداری از روی خاطر نقاب

خجل مانَد ایینه آفتاب

۲۹۱

چنین کز یُمن اقبال شاه

برآید مراد دل نیک خواه

۲۹۲

گر از پادشا ناسزایی رَوَد

ز تاثیر طالع خطایی رَوَد

۲۹۳

که دشمن بِدان شادمانی کند

دگرباره از سر جوانی کند

۲۹۴

بُوَد آفت ملک و نقصان مال

در ان باب خَوضی سزد لامحال

۲۹۵

در آن معرض ار چاره سازی کنی

برین نطع یک پیلبازی کنی

۲۹۶

فرو تازی ار فاش گویی رواست

همه خوبی از دولت پادشاست

۲۹۷

به اسرار پوشیدن از پادشاه

بکوشی به گردن در اُفتی به چاه

۲۹۸

نگهبان مُلک است اسرار او

چو پوشیده باشد ز اغیار او

۲۹۹

و گر زانک بنماید از پرده روی

به گوش مخالف رسد گفت و گوی

۳۰۰

خَلَل ها شود از طرف ها پدید

بسی نامرادی بباید کشید

۳۰۱

خطرناک تر ورطه ای زان مخواه

که دارند اسرار سلطان نگاه

۳۰۲

به ایزد که اینجا ز بیم و امید

به بر درهمی لرزدم دل چو بید

۳۰۳

کسی را که دیدی در ان تنگ در

برو خوان و یادش بده اَین المَفَر

۳۰۴

مگو محرم خلوت راز اوست

چنین گو که در ملک انباز اوست

۳۰۵

شریک است در مملکت رازدار

برو زین بلا خویشتن بازدار

۳۰۶

شنیدی مگر،ورنه بر،یاد گیر

که سلطان نبودست شرکت پذیر

۳۰۷

چو انگشت بر لب نیاری نهاد

ز تیغ زبان بر،دهی سر به باد

۳۰۸

هر ان کس که او حامل راز شد

اگر بر زبان راند غماز شد

۳۰۹

وگر زانک در سینه پنهان کند

ز تیمار آن روز و شب جان کند

۳۱۰

بُوَد رازداری عذاب جحیم

حذر کن حذر زین عذاب الیم

۳۱۱

وگر زانک ناچار باشد بکوش

همیشه زبان و دل و چشم و گوش

۳۱۲

چنان دار حاضر که در هیچ باب

نگردی خجل در سوال و جواب

۳۱۳

بپرور چو جان روز و شب در بَرَش

نگه دار در پرده چون دخترش

۳۱۴

چو بخت خردمند بیدار باش

مخور ور خوری مستِ هشیار باش

۳۱۵

نزاری اگر راز داری کنی

چو کوه اُحُد بردباری کنی

۳۱۶

تهتّک نیاید درین ره بکار

چو قافت بباید ثبات و قرار

۳۱۷

دلی چون محیطت بباید بکوش

درآید بدار و برآید بجوش

۳۱۸

ازین راز یک ذره در کاینات

نگنجد، کدامین وقار و ثبات

۳۱۹

چنین غوطه در بحر بی دم مخور

چه مرد غمی این همه غم مخور

۳۲۰

ز من بشنو ای یار کار تو نیست

پدید است کین کار،کار تو نیست

۳۲۱

بماند ز نظارگی شرمسار

اگر کره نازی کند خر سوار

۳۲۲

چو بی مایه بازار گانی کنی

به پیرانه سر ور جوانی کنی

۳۲۳

بمانی چو خفاش در افتاب

درین بحر ساحل نبینی به خواب

۳۲۴

مرو بی سلاح ای پسر سوی جنگ

نخست آلت جنگ اور به چنگ

۳۲۵

به خدمت مرو بی هنر پیش شاه

به جیحون روی و ندانی شناه

تصاویر و صوت

دیوان حکیم نزاری قهستانی ـ ج ۲ (براساس ده نسخه خطی معتبر کهن سال) متن انتقادی  به کوشش دکتر سید علیرضا مجتهدزاده - حکیم نزاری قهستانی - تصویر ۳۵۵
دیوان حکیم نزاری قهستانی ـ ج ۱ (براساس ده نسخه خطی معتبر کهن سال) متن انتقادی - حکیم نزاری قهستانی - تصویر ۴۹

نظرات