حکیم نزاری

حکیم نزاری

بخش ۳۰ - حکایت

۱

سرآشفته ای مستِ خود رای بود

که در کشمرش پیش از این جای بود

۲

سحرخواره ای شب نشین روز مست

می و مطربی را شده زیر دست

۳

مُدام او ز آتش غذا ساخته

ز آب منی خود بپرداخته

۴

نمیخورد بی چاره از هر ابا

بود کم تر از چمچمه ای شوربا

۵

نه شربت چشیدی نه خوردی طعام

سراسیمه بودی مدام از مدام

۶

شبی در برش آن سزای هجا

نفس منقطع شد ازو بر فجا

۷

برآورد مطرب غریو و غرنگ

که راه نفس شد برین ترک تنگ

۸

دویدند یاران او بر سرش

فروبسته دیدند دم در برش

۹

رئیس ده و کدخدایان به هم

هراسان که گردند از آن متّهم

۱۰

جگرگاه بی چاره بگشافتند

جگر، پوده و دل، سیه یافتند

۱۱

چنین چند کس دیده ام کز شراب

فرورفت ناگه خراب و یباب

تصاویر و صوت

نظرات