حکیم نزاری

حکیم نزاری

بخش ۳۷ - حکایت

۱

برون آمدیم از نشابور مست

سراسیمه و رفته دل‌ها ز دست

۲

مرا یار کی بود بس مهربان

خدایش به رحمت کناد این زمان

۳

بطی داشت اندر بغل پُر شراب

دلی پر نشاط و سری پر شتاب

۴

فرو تاخت تا کاسه گیرد مگر

خطا کرد اسبش درآمد به سر

۵

بیفتاد از اسب و برخاست چست

سلامت شراب آبگینه درست

۶

یکی گفت اگر مرد رستم بدی

و گر شیشه پر آب زمزم بدی

۷

شدی زیر این سرکش تند و تیز

هم آن خرد خرد و هم این ریزه ریز

تصاویر و صوت

نظرات