
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۰۰۷
۱
الغیاث از همنشینان خیالآمیز من
شادی رویِ سحرخیزان شبخونریزِ من
۲
بی دلآرامی که هر دم بر کفم جا مینهد
بیش آرامی نگیرد طبعِ شورانگیزِ من
۳
جانِ شیرین بر دهان میآیدم فرهادوار
مالکِ موت است اگر باورکنی پرویزِ من
۴
هم چو شیرین در هوای خسرو از بس اشتیاق
بر براق آسمان دارد سبق شبدیزِ من
۵
چون همه اسبابِ عیش و کامرانی در وی است
گوشۀ باغ گریزآباد بس تبریزِ من
۶
کس نمیداند نزاری از کجا افتاده است
شور در عالم ز نوکِ خامۀ سرتیزِ من
۷
در عذابِ دوزخم بیدوست میدانم که نیست
جز شبِ هجران به نسبت روزِ رستاخیز من
۸
داد خواهم خواست از بیدادِ خوبان روزِ حشر
در قیامت دامنِ یارست دستآویزِ من
نظرات