حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۰۱۳

۱

باد صبا هر نفس تازه کند جان من

کز نفسش می دمد بوی گلستان من

۲

بس که به سر بر زدم دست به زاری نماند

بلبل شوریده را طاقت دستان من

۳

فصل ریاحین و من حبس به زندان تن

جلوه کنان در چمن سرو خرامان من

۴

رای سفر زد مرا عقل به دیوانگی

ای که سرآسیمه باد عقل خطادان من

۵

زود هلاکم کند درد جدایی که عشق

بازنگیرد چنین دست ز دامان من

۶

جامه درم تا به روز هر شب و هر بامداد

تازه غمی برکُند سر زگریبان من

۷

شعله زند بر اثیر آتش هجران دوست

دود برآرد ز سر سینه ی سوزان من

۸

عیش و نشاط و طرب جمله فراموش کرد

زین همه محنت که دید خوی تن آسان من

۹

جمع نباشد دلم خواب نیابد سرم

تا نکند دیده باز بخت پریشان من

۱۰

آه نزاری بسوخت پرده ی ناموس و صبر

فاش نکرد ای دریغ قصه ی پنهان من

تصاویر و صوت

نظرات