
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۰۱۷
۱
گواه است بر درد پنهان من
دل و چشم بریان و گریان من
۲
کنارم غدیری شود هر صباح
ز چشمان سیلاب باران من
۳
به جانت که مردم ز هجران تو
چه گویم دگر آخر ای جان من
۴
به بوی تو زنده ست مسکین تو
نسیمی فرست ای گلستان من
۵
اگر بی خودی می کنم عفو کن
که دل نیست در تحت فرمان من
۶
دلم بی پریشانیت جمع نیست
خوشا روزگار پریشان من
۷
تو دانی که ایمان من کفر تست
نداند کسی رمز پنهان من
۸
اگر کفر ظلمت بود پس چراست
مقامات زلف تو ایمان من
۹
نشاید نزاری چنین مبتلا
به دود و تو فارغ ز درمان من
نظرات