
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۰۲
۱
مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت
به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت
۲
سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را
خرد به کار نیاید چو اینقدر بشناخت
۳
دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد
که او طریق صواب از ره خطر بشناخت
۴
تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری
گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت
۵
ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول
چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت
۶
دلی که با همه عالم برابرت نکند
به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت
۷
کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید
حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت
۸
نزاریی که نداند شناخت پا از سر
به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت
۹
نه همچنان سخن ناشناخت میگوید
کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت
نظرات