
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۰۳۳
۱
گر بدانی که من از عشقِ کهام زار چنین
نکنی بر منِ دلسوخته انکار چنین
۲
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفتهست دل و دستِ من از کار چنین
۳
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یکبار چنین
۴
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
۵
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
۶
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
۷
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دلبر برخاسته بیزار چنین
۸
هیچ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر میبری ای سوخته بییار چنین
۹
از نزاریِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بیوقت شدی زار چنین
نظرات