
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۰
۱
هزار جان گرامی فدای خاک درت
هزار یاد لبان دهان چون شکرت
۲
ندانمت که کجا از کجا شریف تر است
موافق دلم آمد زپای تا به سرت
۳
چه آفتابی کز هر طرف که برگذری
همی رود دل خلقی چو سایه بر اثرت
۴
که شیر داد به شفقت فرشته یا حورت
که پرورید به مهر آفتاب یا قمرت
۵
در آرزوی دمی ام که بینمت چه کنم
چو ره نمی دهدم بخت بی وفا به برت
۶
بسوختیم و همین غصه میکشد مارا
که می رویم و نباشد ز حال ما خبرت
۷
هنوز با همه درد دل از تو خشنودیم
اگر به جانب ما ملتفت بود نظرت
۸
هزار شکر بگویم چه جای بیداریست
اگر به خواب ببینم زمانکی دگرت
۹
مگر شبی آخر به روز دانم برد
به غربت ار بنمیرم بر آستان درت
۱۰
ز کوی دوست برفتی نزاریا آری
برو ببین که چه آید به روی از این سفرت
نظرات