
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۰۰
۱
گرانجانی مکن یارا مشو در خوابِ مستانه
چو بانگِ صبح بشنیدی سبک برخیز مردانه
۲
به مسمار ارادت خویشتن چون حلقه بربندی
اگر روزی دهندت ره درون بارِ میخانه
۳
تو گردانی که در تفریق مجموعیم پس دانی
که بر هرزه بریزد مردِ دهقان بر زمین دانه
۴
چه میلافی که من هستم به جان مشتاقِ وصل او
کجا آری فرودش چون نداری جای جانانه
۵
نزولِ پادشاه و بر قماش ما و من منزل
نباشد لایق گنج نهان هر کنج ویرانه
۶
دلی میبایدت از خویش و از بیگانه ببریده
ترا با این چه کارست ای ز من چون خویش بیگانه
۷
اگر در مسکرات آیی ببینی کز خردمندان
تفاوتها بود با دین براندازانِ دیوانه
۸
گر از اول درآیم تا به آخر با تو برگویم
نداری باور و داری معما جمله افسانه
۹
چو تو خود را ندانی پس چه میدانی نزاری را
نزاری شمع عشّاق است و عقل و نفس و پروانه
نظرات