
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۲۹
۱
بازم افتاد دلِ ممتحن اندر تابی
از غم ماهجبینی شدهام مهتابی
۲
باز از آشوبِ جهانی که نمییارم گفت
قصّه ای دارم و دارد صفتش اطنابی
۳
جفت ابروش که طاق است چو دیدم گفتم
قبله ی خویش توان کرد چنین محرابی
۴
دوش بنمود به من گیسو و گفتم به حکیم
کس پریشانتر ازین گفت نبیند خوابی
۵
خود چه گویم ز دهانش که چو من تشنه بسی
جان بدادند و از آن چشمه نخوردند آبی
۶
گو چنین باش بقا باد غمِ هجران را
گر میسّر نشود وصل به هیچ اسبابی
۷
بینهایت نبود هیچ بدایت الّا
قلزمِ عشق که آن را نبود پایابی
۸
عاشقی بیش جگر خوردن و جان کندن نیست
گر همه حیف و جفایی بود از بوّابی
۹
مهلتی باید و عمری که نزاری شرحی
باز گوید که چهها میکشد از هر بابی
نظرات