
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۳۴
۱
شهره ی شهر شدم در غم شهرآشوبی
وز که در دوستیِ او نگرفتم کوبی
۲
بیدلآرامی آرام نمیگیرد دل
چه کنم بخت ندارد که ندارد خوبی
۳
صبر بر وعده ی فردای قیامت تا چند
همچنین بر نتوان ساخت ز من ایّوبی
۴
دامن سرو قدی را به کف آرم امروز
در چنین سایه نشینم من و اینک طوبی
۵
از محبت اثری نیست در آن سینه که نیست
در دلش جنبش دردی ز غم محبوبی
۶
هیچ دل سوخته را دردِ مسلمانی نیست
کیست کز دوست سوی دوست برد مکتوبی
۷
مسند مصرِ دل ما نبود بییوسف
حزن را نیست ولیکن به سر از یعقوبی
۸
لافِ معنی نتواند که زند هر گولی
اژدهایی نتواند که کند هر چوبی
۹
بر نزاری چه ملامت که ز مبدای وجود
میل هر طایفه ای هست سوی مطلوبی
نظرات