
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۴۶
۱
کاش باری عقل دست از کارِ ما واداشتی
تا نبودی بر سر ِ ما ننگِ هر ناداشتی
۲
بی نصیبم از سروش ِ عقل و بی سامان ِ بخت
چون بزرگان یا خط ِ آزادیی یا داشتی
۳
هیچ اگر در باب ِ ما بودی رعایت گونه ای
هرگز آخر یک نفس یک لمحه با ما داشتی
۴
بر گذرگاه جیوش عقل نشستی دلم
هم از آن برتر شدی از پیش اگر پا داشتی
۵
چون به خود درماند و شد از عشق کلی ناامید
خواست تا دل با کسی یک رو و یک تا داشتی
۶
دست زد در دامنِ عشق و بدو تسلیم کرد
عقل خود ننشستی از اول اگر جا داشتی
۷
چون رموزی داشت با ما عشق از مبدای کون
با همه کس گر همان بودی همان را داشتی
۸
فاش از اهل بهشت استی و در خورد ِ ثواب
دست ها در حلقه های زلف حورا داشتی
۹
این همه کس داند از حالِ نزاری کو به طوع
پس روی ِ عقل کردی گر نه سودا داشتی
نظرات