
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۶۴
۱
ز حد بمی بری ای دوست نا جوان مردی
غمِ تو چند خورم بس که خونِ من خوردی
۲
اگر قیاس کنی هیچ ظالم این نکند
به دشمنی که تو با من به دوستی کردی
۳
به چه گویمت گله ها از تو و شکایت ها
که بی گناه بسی خاطره بیازردی
۴
خلاف عهد تو می دیدم از بدایتِ کار
که بهترین قدمت آن بود که برگردی
۵
کجا شد آن همه دل گرمی و جگر سوزی
ز دوست سیر نگردد کسی بدین سردی
۶
فدایِ جان تو جانم به صدقِ دل که تو خود
برایِ کشتنم از دیر گه بپروردی
۷
تو هم چنین به علی رغم مجتمع می باش
چو روزگارِ نزاری به هم برآوردی
نظرات