
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۹۳
۱
بتا بر سرو می گویند خورشید روان داری
بر آن خورشید نرگس با سمن با ارغوان داری
۲
چنین رویی که می گویند می خواهم که بنمایی
عجب دارم من این معجز مگر فی الجمله آن داری
۳
چنان آوازه حسنت گرفت آفاق و انفس را
که هر جا مملکت داری سرش بر آستان داری
۴
مرا هر کس که در کویت ببیند باز می پرسد
که مسکین از کجایی تو بگو تا چند جان داری
۵
به دل داری مگر گفتم قدم خواهی زدن با ما
کنون خود در تو می بینم مقامات جهان داری
۶
اگر صد خون به یک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغ ترخانی ز سلطان ایلخان داری
۷
نزاری را روا داری به زاری در فراق خود
بدان ماند که دور از تو دلی نامهربان داری
نظرات