
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۱۹۹
۱
بامن ای یار ندانم سر یاری داری
من برآنم همه باری که نداری داری
۲
اگرت رغبت این خیر بود آن قدرت
که من دلشده را کار برآری داری
۳
من به جان در طلب وصل تو الا با من
هر کجا می نگرم خلوت کاری داری
۴
با که خوردی می و خلوت به کجا کردی دوش
در تو پیداست که چشمان خماری داری
۵
نیست بر مجمر حسن تو بخوری ز وفا
تو همان شیوه ی خوبان بخاری داری
۶
من تو را خور نخوانم که تو فردوس منی
جز وفا جمله ی اوصاف حواری داری
۷
از فراق تو دریغا که نزاری را نیست
آن فراغت که تو ازکار نزاری داری
۸
دوستی کرد و بگفت از سر لطف ای مسکین
کار زر دارد و همواره تو زاری داری
نظرات