
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۲۱۷
۱
ترا خود نیست راه و رسمِ یاری
که یاران را معطّل می گذاری
۲
چرا بر هیچ بی دل رحمتی نیست
چه دل داری مگر خود دل نداری
۳
قدم سهل است بر دنیا نهادن
اگر با ما به یاری سر درآری
۴
چنانم در میانِ جان نشستی
که پندارم همه شب در کناری
۵
به زور و زر ندارم با تو دستی
مگر دستی برآرم هم به زاری
۶
بدان ای دوست قدرِ دوست امروز
چنین منگر عزیزان را به خواری
۷
چه سود آن گه که یاد آری به حسرت
که افسوس از تو ای مسکین نزاری
نظرات