
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۲۲۲
۱
بس در جفا مکوش که از حد بمی بری
شاید اگر به جانب من بنده بنگری
۲
نومید نیستم که برآید امیدِ من
باشد که باز بر سرِ افتاده بگذری
۳
فرمان تراست هر چه کنی حاکمی ولیک
از خواجه کی بدیع بود بنده پروری
۴
شاید که در قفایِ قدم می رود سرم
من با تو چون کنم به سرِ خویش سروری
۵
از قتل من چه خیزد اگر چه به خونِ من
تعجیل می نمایی و زنهار می خوری
۶
ای دوست رحم کن که اگر دشمنم رسید
بر من به کام طاقتِ آن هم نیاوری
۷
در پایِ روزگار میفکن مرا ببخش
من کیستم که با تو زنم دستِ داوری
۸
تسلیم بَر ده ام ز پیِ کعبه ی مراد
جهل است راه ِبادیه رفتن به سرسری
۹
باشد نزاریا که به بیت الحرامِ عشق
راهت دهند اگرچه که چون حلقه بردری
نظرات