
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۲۴۸
۱
زبان دراو مکش ای بی بصر به دست درازی
که پاک سیرت و پاکیزه دامن است و نمازی
۲
ترا که خوف نبوده ست شوق عشق چه دانی
ترا که دیده نباشد نظر چه گونه ببازی
۳
به سر برند به سر عارفان طریق محبّت
به سرسری نتوان رفت راه عشق و به بازی
۴
طمع مکن چو می کنی دگران را
غزای نفس خود اوّل کند مجاهد غازی
۵
نظر چو بر نتوانی گرفت هم چو من از گل
ضرورت است که با خار دیده نیز بسازی
۶
چو عشق دست برآورد سر به عجز نهادی
تو پس به مرتبه سلطان نیی غلام ایازی
۷
دمی بیا به خرابات عشق و حالت ما بین
به شرط آن که قدم در نهی و سرنفرازی
۸
مباش غرّه به حسن دو هفته ای گل رعنا
بقا طلب کن از این عمر مستعار چه نازی
۹
دوای زندگیی کن نزاریا که نمیری
دواب را بود آخر همین حیات مجازی
نظرات