
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۲۵۴
۱
اگر چه سوختهام در بلای عشق بسی
به عمر خود دل ازین سان ندادهام به کسی
۲
چه جان بکندم تا گوهری به دست آرم
که خاطرم متعلّق نمیشود به خسی
۳
نهان ز خلق نیارم به هیچ کوی گذشت
چنان که گویی بر پای بستهام جرسی
۴
مرا ملامت مردم درین بلا انداخت
که از ملامت مردم بتر شدم به بسی
۵
گرم به تیغ زنند از شکر نپرهیزم
درین روش نتوان بود کمتر از مگسی
۶
خطا چه گونه توان رفت، در طریقت عشق
به روز محتسبی ناظر و به شب عسسی
۷
در آن وجود که سلطان عشق منزل کرد
مجال نیست که در سر بماندش هوسی
۸
به زور و زر که ندارم چه چاره خواهد رفت
مگر به زاری وزین بیش نیست دسترسی
۹
نزاریا به جفا دل بنه که نتوان رفت
به خشم از آن که میسر نمیشود نفسی
نظرات