
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۲۵۷
۱
بمیر و تا نبود همنفس مزن نفسی
که مرگ بهتر از این زندگی بود به بسی
۲
چو با کسی نبود عهد روزگار عزیز
هباست گر همه عمری بود اگر نفسی
۳
تو زاهدیّ و منم فاسقی چه میگویی
کدام به تو به خود می روی و من به کسی
۴
به صدر خاص به خاصی توان رسید بلی
که عشق گوهر خاص است و عقل عام خسی
۵
به گوش جان بشنو صور حق نه هم چو خران
که مولعند به بانگ میانتهی جرسی
۶
از آن قبل هوس روی دوست میکندم
که آدمی بچه را چاره نیست از هوسی
۷
مرا کی ام که تمنای وصل دوست بود
کجا به دولت عنقا رسد چو من مگسی
۸
نزاریا برو و دامنی به دست آور
که کس بدو نرسیده ست جز به دسترسی
نظرات