حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۲۸۵

۱

هر چه در پیشانیم آویخت می

وز ترشح در کنارم ریخت خوی

۲

آن زمان دفع خمارم می کند

می که بادا آفرین بر جان وی

۳

چون خمارم بشکند در چشم من

هر دو یکسان می نماید نور و فی

۴

گرد پای خمر خواهم کرد دور

هم چو گرد قطب دوران جدی

۵

زاهدان بر خم بگشتندی ولی

نیست شان اصلی به حکم کل شی

۶

خنب بر جان چشمه ی حیوان ماست

نی خضر از چشمه شد جاوید حی

۷

از سفال کهنه صد اسرار غیب

با تو بنمایم چو سر جام می

۸

با خرد گفتم بگویم سر جام

بانگ بر من زد چه خواهی گفت هی

۹

هر که پیدا کرد اسرار نهان

بس پشیمانی که پیش آمد ز پی

۱۰

می خور ای بابا می و انده مخور

تا کند طومار ننگ و نام طی

۱۱

گر کنی باری به درد تیره کن

باده ی صافی دریغ آید به قی

۱۲

دیر شد تا شد نزاری مست عشق

هیچ میدانی که از کی تا به کی

۱۳

ور نمی دانی بگویم ز آن زمانک

داده اند از بدو کن جامی به وی

تصاویر و صوت

نظرات