حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۳۱

۱

یار باریک میان تا ز کنارم برخاست

رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست

۲

چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم

موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست

۳

واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت

آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست

۴

هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت

عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست

۵

خود من بی خبر این رمز نمی دانستم

کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست

۶

بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم

سرسری از سر این کار نیارم برخاست

۷

دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم

تا بدانست که بنشست خمارم برخاست

۸

پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم

لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست

۹

گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری

گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست

۱۰

قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند

بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست

۱۱

گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت

خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست

تصاویر و صوت

نظرات