
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۳۲
۱
سرو کشمر که سمر گشت ز بستان برخاست
سرو سیمین بر ما از چمن جان برخاست
۲
این چه روی است که از گوشه برقع بنمود
که قیامت ز نهاد من حیران برخاست
۳
خط سبزش نگرید آمده در گرد لبش
اینک آن خضر که از چشمه حیوان برخاست
۴
در میان آمد و بنشست و چو بیرون شد باز
این همه فتنه از آن سرو خرامان برخاست
۵
کفر و اسلام به هم بر زد و کی بنشیند
رستخیزی که از آن زلف پریشان برخاست
۶
دلبرا ذره به خورشید کند میل و مرا
طمع وصل تو در سر ز پی آن برخاست
۷
من اگر سر برود با تو به سر خواهم برد
تا نگویند به عجز از سر پیمان برخاست
۸
نتوان از سر پیمان تو برخاست ولیک
از سر جان به تمنای تو بتوان برخاست
۹
ذره ای مهر تو در جان نزاری بنشست
این همه ولوله از خلق قهستان برخاست
تصاویر و صوت

نظرات