حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۳۲۴

۱

اگر ز قصه ی ما یک ورق فرو خوانی

عجب ز صورتِ احوالِ ما فرو مانی

۲

ز شوق اگر چه دلم در جهان نمی‌گنجد

ولی تو در دلِ تنگم نشسته چون جانی

۳

به جان مضایقتی نیست بنده بنده ی تست

همین بس است که از حالم این قدر دانی

۴

حدیثِ زلفِ تو گفتم به حلقه عشاق

که در سواد وی است آفتابِ پنهانی

۵

قیامت از همه برخاست از تغلّبِ شوق

میانِ جمع که دید این همه پریشانی

۶

تعجبی دگرست این که حلقه حلقه ی او

به گردِ گویِ زنخ‌‌دان شده‌ست چوگانی

۷

ز چشمِ مستِ تو گفتم حکایتی و شدند

به حالتی که چه گویم ز فرطِ حیرانی

۸

عجب تر این که سیاهی گرفت مسندِ ترک

ز یک تبار به جسمانی و به روحانی

۹

ز سیمِ دستِ تو کردم به رمز تشبیهی

خرد به طعنه به من گفت جانی و کانی

۱۰

سرِ بلا قدِ بالای تست اولا آن

که از خدای بترسی و فتنه بنشانی

۱۱

شبی حکایتِ تشویشِ عشق می‌کردم

خیال گفت مگر بی خبر ز طوفانی

۱۲

ز صد شجاع یکی در مصافِ عشق هنوز

ندیده‌ای چو ببینی عنان بگردانی

۱۳

محیطِ عشق و تو بیگانه ز آشنا زنهار

مرو دراو و براندیش از پشیمانی

۱۴

نزاریا سرِ خود گیر و از بلا بگریز

تو با حریفِ قوی ، پنجه کرد نتوانی

تصاویر و صوت

نظرات