
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۳۳۲
۱
شنیده ام که تو با دوستان وفا نکنی
من اعتماد ندارم که عهد می شکنی
۲
به شیوه دگر افتاده ای ندانم دوش
چه خواب دیده ای امروز باز در چه فنی
۳
چه خوانمت به که مانی جز این نمیدانم
که آفت دل و دینی بلای جان و تنی
۴
به هر جفا که توانی مرا زپیش بران
که از تو تلخ نباشد بدین شکر دهنی
۵
که باشد آنکه تو را بیند و ندارد دوست
ولی چنان نه که من دارمت چنان که جان منی
۶
ز غیر دوست بپرداختیم خانه دل
نه هم تو شاهد مایی که صاحب الوطنی
۷
به شرط آن سپر انداختیم بر سر آب
که از تو باز نگردیم اگر به تیغ زنی
۸
خلاص چشم ندارد چو من گرفتاری
از آن کمند که در گردن فلک فکنی
۹
نزایا نه تو را گفته ام که دیده ی شوخ
سرت به باد دهد عاقبت نگر نکنی
نظرات